[کفش های مشکی[1]🌚🤍
نه.!
الان نه..خواهش میکنم
ولی مگه دست خودش بود...؟
صدای اون کفش ها
صدایی که هر لحظه ممکن بود سرش رو منفجر کنه
دست هایی که در حال لرزیدن بودن سپر سرش
صدای در اومد...
ومادر کوک با یه عده ادم که از دوربین هاشون مشخص بود خبرنگار بودن وارد اتاق شدن
م.کوک:پ...پسرممم بیدار شدی؟میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟؟*و پسرش رو توی بغلش کشید
کوک:ما..مان
م.کوک:میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟عزیز دلمممم
خبرنگار:خانم جئون مشخصه که خیلی پسرتون رو دوست دارید
م.کوک:معلومه اون کوچیکترین پسر منه*و بوسه ای به سر پسرش میزنه
خبرنگار:اقای جئون کجا هس...
م.کوک:ایشون رفتند سفر کاری ولی به خاطر پسرمون میخوان برگردن
خبرنگار: چه خانواده ی خوبی
کوک:*خمیازه ی الکی
خبرنگار:اوه با اجازتونمن میرم مثل اینکه مزاحم خوابتون شدم،ممنون بابت اجازه ی فیلم برداری خدا نگهدار
م.کوک:خواهش میکنم خداحافط
کوک:*سرفه
کوک :خدافظ
*خبرنگاره میره
م.کوک:اه گندش بزنن،چرا وسط اونهمه ادم،از صب ریختن رو سرم سوال میپرسن،با بدبختی تونستم مخفی نگهش دارم
کوک:مگه خودم خواستم؟
م.کوک:میرم برگه ی ترخیصتو بگیرم
کوک:هوف
م.کوک:چیزی گفتی؟
کوک:نه برو
( پرش زمانی به خونه )
م.کوک:کوک
کوک:هوم؟
م.کوک:میدونی که ا.ت داره از ایران میاد؟
کوک:میخوای یکاری کنی با یه دیوونه زندگی کنه؟
م.کوک:کوک
کوک:دروغ میگم؟همش تقصیر این بیماریه ارثی لعنتیه...اگه نبود من الان با یکی که دوسش داشتم ازدواج میکردم
م.کوک:این سرنوشت توعه کوک،نشنیدی اون شمن چی گفت؟(نمیدونید شمن چیه بگید تو کامنت...)
کوک: سرنوشت؟ اون دختره ی بدبخت از اونور دنیا به خاطر یه مشت پول اشغال مجبوره با من زندگی کنه،اونم به خاطر اون مرد عوضی که باید بهش بگم پدر*پوزخند
م.کوک:درست صحبت کن، هرکاریم برات نکرده باشه حداقل تو قصر داری زندگی میکنی
کوک:قصر؟ اینجا بیشتر شبیه جهنمه
م.کوک:کوک*با داد
حمایت؟🙂🤍
الان نه..خواهش میکنم
ولی مگه دست خودش بود...؟
صدای اون کفش ها
صدایی که هر لحظه ممکن بود سرش رو منفجر کنه
دست هایی که در حال لرزیدن بودن سپر سرش
صدای در اومد...
ومادر کوک با یه عده ادم که از دوربین هاشون مشخص بود خبرنگار بودن وارد اتاق شدن
م.کوک:پ...پسرممم بیدار شدی؟میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟؟*و پسرش رو توی بغلش کشید
کوک:ما..مان
م.کوک:میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟عزیز دلمممم
خبرنگار:خانم جئون مشخصه که خیلی پسرتون رو دوست دارید
م.کوک:معلومه اون کوچیکترین پسر منه*و بوسه ای به سر پسرش میزنه
خبرنگار:اقای جئون کجا هس...
م.کوک:ایشون رفتند سفر کاری ولی به خاطر پسرمون میخوان برگردن
خبرنگار: چه خانواده ی خوبی
کوک:*خمیازه ی الکی
خبرنگار:اوه با اجازتونمن میرم مثل اینکه مزاحم خوابتون شدم،ممنون بابت اجازه ی فیلم برداری خدا نگهدار
م.کوک:خواهش میکنم خداحافط
کوک:*سرفه
کوک :خدافظ
*خبرنگاره میره
م.کوک:اه گندش بزنن،چرا وسط اونهمه ادم،از صب ریختن رو سرم سوال میپرسن،با بدبختی تونستم مخفی نگهش دارم
کوک:مگه خودم خواستم؟
م.کوک:میرم برگه ی ترخیصتو بگیرم
کوک:هوف
م.کوک:چیزی گفتی؟
کوک:نه برو
( پرش زمانی به خونه )
م.کوک:کوک
کوک:هوم؟
م.کوک:میدونی که ا.ت داره از ایران میاد؟
کوک:میخوای یکاری کنی با یه دیوونه زندگی کنه؟
م.کوک:کوک
کوک:دروغ میگم؟همش تقصیر این بیماریه ارثی لعنتیه...اگه نبود من الان با یکی که دوسش داشتم ازدواج میکردم
م.کوک:این سرنوشت توعه کوک،نشنیدی اون شمن چی گفت؟(نمیدونید شمن چیه بگید تو کامنت...)
کوک: سرنوشت؟ اون دختره ی بدبخت از اونور دنیا به خاطر یه مشت پول اشغال مجبوره با من زندگی کنه،اونم به خاطر اون مرد عوضی که باید بهش بگم پدر*پوزخند
م.کوک:درست صحبت کن، هرکاریم برات نکرده باشه حداقل تو قصر داری زندگی میکنی
کوک:قصر؟ اینجا بیشتر شبیه جهنمه
م.کوک:کوک*با داد
حمایت؟🙂🤍
۳.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.